نقطه پایان

مرا در انتهای زمین به خاک بسپارید, آنجا که نورها ناپدید می گردند و کلام خاموشی می گزیند؛ در آن جنگل سیاه ناپیدا که انسان را خاک گویند و خاک را هیچ.

۲ نظر:

نگاه خاص گفت...

من واسم سخته با دنیات ارتباط برقرار کنم ... شاعرانگی رو در خودم نفی نمی کنم اما شاید من مثنوی سرایم و تو غزل سرا ... نمی دونم اما دوست دارم گاهی به عمق نگاهت برم و واقعا ببینم اونجا چه خبره

درمانده ی درمانده،نیست نیست،زهرا گفت...

مردم به من مجال سخن قرض مي دهيد؟
لالم ، به من زبان و دهن قرض مي دهيد؟

حرف حساب مانده چنان بغض در گلو
يک لحظه دل نه ، گوش به من قرض مي دهيد؟

وقتي که منع گشتم از آواز ، خر شدم
حالا به من دو متر چمن قرض مي دهيد؟

پاسخ اگر که نه ست از اين خاک مي روم
حداقل بليت تِرَن قرض مي دهيد؟

يا نه .. خودم براي سفر قرص مي خورم
لطفا فقط دو متر کفن قرض مي دهيد؟

" تو جان بخواه " از همه اين را شنيده ام
من مرده ام؛ به روح بدن قرض مي دهيد؟
***
اشعار من عصاره ي يک روح خسته است
من روح خويش را به شما قرض مي دهم ..


اتفاقی که نباید افتاد...
حق نبود نه اینکه حق من نباشد حق خوبی به نام پناه نبود که از سر پناه بودنش تباه شود...
من تلاش می کنم و تمامی راهها هر یک به اشتباهی بزرگتر ختم می شود...
ولی اینبار،نه،می شود حرف همیشه که من پاک این اشتباه بودم و به ناپاکی بردنم...
احساس می کنم دیگر خدایم ارحم الراحمین نیست ولی هنوز می دانم که ستارالعیوب است که اگر نبود این اشتباه به نیستی کجا مرا می کشاند...
اشتباهی که بغض می شود وبا من در گور که ای کاش نه به آن دیری پناه و خانه ام می شد دفن می گردد...
سخت تر اینجاست که این بغض گلوگیر راحتی نمی توانم با گفتن برای تو که گوشی برای شنیدن هر حرفی و پناهی برای آوار هر بغضی که گوش ها وپناه های دیگر یارا و توانش را ندارند رها کنم تا شاید بیقراریم کمی قرار شود...