زنجیر شدن

زندگی از جنس زنجیری است با گره های کور و قفل ها زنگ زده که از دور چون عتیقه ای عقیق چشم رهگذاران را می رباید و چون به چنگش می آورد در کلاف هزارتویش محبوسش سازد؛ چاره ای جز حل معماهایش نیست و پایانی جز خروج نافرجام باقی نمی گذارد.

جنگ و صلح

آیا زمان صلح فرا نرسیده؟ چرا ما باید از نسل قابیل باشیم نه هابیل!

خواب فقیرانه

تن فقرا گرم است و سرما نمی فهمد,پاهایشان بو نمی گیرد و عطرآگین است.

انتظار

در تاریکی زمستان فقط به عشق نور بهار می توان زنده ماند.

هر چند یخ زده تن هایمان و توان جهیدن از ما بگرفته, لیک ریشه در اعماق خاک کرده ایم و صبح گرم آزادی را به انتظار نشسته ایم. هر چند به ناحق برگ و میوه از دستان مان ربودند و به یغما بردند؛ لیک ریشه های مان را سخت تر و پیوندمان را تحکیم بخشیدند. و ما صبر پیشه کردیم و بی توشه در راه بی پایان قدم نی, سر نهادیم تا وعده حق تحقق یابد و نظام صلح؛ عدل و آزادی معنا یابد.

فرشته بدکاره

فاحشه ای مُرد, او را به بهشت بردند. پاک و باکره!!!

خورشید

در کتب قدیم آورده اند:
که خورشید به اندازه یک سینی بزرگ است و صبح ها از چاهی در مشرق طلوع می کند و شب ها در چاهی دیگر غروب می کند. و فردا باز از چاه شرقی بیدار و در چاه غربی به خواب می رود. اما نیامده چگونه از غرب به شرق شب را به صبح می رساند!

نقطه پایان

مرا در انتهای زمین به خاک بسپارید, آنجا که نورها ناپدید می گردند و کلام خاموشی می گزیند؛ در آن جنگل سیاه ناپیدا که انسان را خاک گویند و خاک را هیچ.

ذبح

چرا مرا به مذبح می برند, تا تقاص گناه دیگران بپردازم
و سهم دل آلوده؛ بخشایش و شادمانی باشد.

گل سرخ

قدم هایت را مراقب باش, که عشق چون گلی نرم است و نازک.

رنگ

مدادت را بردار و به زندگیم رنگ جدیدی ببخش,
یکرنگی را از یاد نبرده ام این را به خاطر بسپارش.

ترافیک شهری

دیدم سواری پارک شده در ایستگاه اتوبوس را, مینی بوسی ایستاده بر پیچ خیابان خارج از ایستگاه و تاکسی بوق زنان به دنبال پنجمین مسافر خویش از میان رهگذرانی که بی هیچ نگاهی به راه خویش می رفتند و وانتی که میوه هایش را به حراج گذاشته بود. اینها را فقط ما می توانیم ببینیم و دیگران هرگز.
*دیگران: اشاره به دیگر کشورها است که قانون دارند و آنرا رعایت می کنند.

خودفروشی

دختری را دیدم که خویش را 20هزار قیمت می داد اما به 3هزار می فروخت.

زندگی

چراغ سبز زندگی به ناگاه زرد می شود اما قرمز شدنش را کسی باور ندارد.

فردا

هنگامی که همه آنچه را که ساخته اید ویرانه می یابید, چه می کنید؟ اشک می ریزید و پا بر زمین می کوبید. آسمان را, زمین را, زمان را نفرین می کنید و یا خدا را مقصر همه داستان آفرینش می خوانید؟! یا چون آن بازرگان که بر ویرانه هایش بنوشت "مغازه ام سوخت؛ ایمانم که نسوخته است. فردا دوباره شروع خواهم کرد" بر سینه خویش ستاره آبی آرامش و امید حک کرده اید.

ای کاش

کاش فردا را فراموش می کردیم
و امروز زندگی را تجربه
ای کاش می شد
عشق را نفس کشید
با گلها رقصید
کودکی را فهمید
دستی را بویید
از ته دل خندید
ای کاش بودم
گلی رقصان در باد
کودکی سرمست با لبی خندان
یا آن دست آزادِ آزاد

عشق پیری

برای عشق ورزیدن هیچگاه دیر نیست, لیک زمان اندک است و فاصله بسیار.

سکوت

بر گوش مُهری نهم, بر چشم پرده افکنم و زبان در کام گیرم,
در این شهرِ دروغ پردازِ آشفته حال که سخن حقی را تاب شنیدن نیست.

جام شوکران

زمان در سکون
سخت در سکوت
نیست کسی در پس دیوار جنون
بشکند قفل زندان قرون
سرکشد شوکران جام وجود
پر کشد تا ملکوت
هست شود, هست کند این برهوت؟!

سراغ من نیایید

به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته نیایید
که ترکی بردارد
نه, بشکند
شیشه نازک تنهایی من

* این روزها همه بر دور خویش پیله ای دروغین بسته اند و در مردابی خیالی مشغول رسیدن به آمال و آلام خویشند. و غافل از غرق شدن و پروانه شدن.

آغوش آرام من

آنگاه که آرام در برم گيري
و دستان من در لا به لاي گيسوان ابريشميت طرحي موّاج پديدار سازد
عالم همه ساکن گردد
و سکوت ساليانش شکسته در هم
ثانيه ها محو تماشا و زمان صاعقه‏اي بيش نباشد
باران تن‏هاي خشکيده‏مان را طراوتي ديگر بخشد
و خاموشي دنيا معنا يابد
دليل يکي شدن آشکار شود
و ما در بازي روزگار بازيگراني تازه خواهيم بود

جزای فاش کردن

پاداشی جز این در انتظارمان نیست

رویش

آب را دریغ داشتند، عطش مانع از رویش جوانه نشد