۲۸ مرداد ۱۳۳۲

سیاه می شود روز؛ شب می شود هنگامی که روز مردی به ‍پایان می رسد.
جوانمردی پیر؛ دلخسته لیک چون صخره ای خستگی ناپذیر استوار. برای مردمانش می جنگید اما تمامی رنج آن را تنهای تنها بر دوش می کشید.
شب می شود ظهر تهران با کودتایی کوتاه فکرانه؛ شعبون بی مخ های چوب و چماق به دست که نمی دانستند تبر بر ریشه خود؛ اجدادشان و فرزندانشان می زنند لیک فریاد و غریو پیروزی سر می دهند؛ چه سرانجام تلخی رقم خورد.
مصدق تبعید شد؛ شاه بازگشت و مردم ایران نفهمیدند چه بر سرشان آمد. همانگونه که نفهمیدند و نخواهند دانست.

۴ نظر:

محمدحسین گفت...

درود بر آسمان مهربان
افسوس که آنها هم که فهمیدند دیر فهمیدند سپاس از حضور گرمت

محسن گفت...

سلام دوست عزیز من محسن از آبیز رایانه هستم بنده نیز به دلایلی مجبور به اسباب کشی شدم
و ادرس جدید من www.lach.blogfa.com
تعقییر کرد با چه اسمی شما رو لینک کنم

علی رزاقی گفت...

سلام
چه قدر این مرد تنها ودوست داشتنی بود
کاش می بود این پدر بزرگ آزادگی کاش

علی رزاقی بهار گفت...

بسیار جالب بود
یاد ونامش گرامی راهش پر رهرو