چشم هایم

چشم هایم را می بندم تا معنای اسارت را از یاد برده باشم، چشم هایم را باز نگاه می دارم تا طوق بندگی بر گردنم نیندازند.
چشمی رفته در خواب ناز یار؛ چشمی ندارد لحظه ای آرام و قرار...

۲ نظر:

شقایق گفت...

خش خش برگ های خزانی زیر قدم هایم میگویند: بگذار تا فرو افتی، آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.

آسمان گفت...

نی، من بارها فرو افتادم و راه آزادی باز نیافتم. هزاران سال است هی می شکنم و ساقه ام باری نمی دهد. ده ها بار خویشتن کنونی بشکستم و ریشه ام بر خاک سفت زمین پیوندی نبست...
من هم خسته ام، خسته تر از همیشه