چه می خواهید؟
چه کسی جای چه کسی نشسته؟
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصاباناند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
بقا جانوران در ما
سنگسار
شبی با خدا
شبى در خواب دیدم مرا مىخوانند، راهى شدم، به درى رسیدم، به آرامى در خانه را كوبیدم.
ندا آمد: درون آى. گفتم: به چه روى؟ گفت: براى آنچه نمىدانى.
هراسان پرسیدم: براى چو منى هم زمانى هست؟ پاسخ رسید: تا ابدیت.
تردیدى نبود، خانه، خانه خداوندى بود، آرى تنها اوست كه ابدى و جاوید است...
پرسیدم: بار الها چه عملى از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا مىدارد؟
: اینكه شما تمام كودكى خود را در آرزوى بزرگ شدن به سر مىبرید و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكى مىگذرانید.اىنكه شما سلامتى خود را فداى مالاندوزى مىكنید و سپس تمام دارایى خود را صرف بازیابى سلامتى مىنمایید. اینكه شما به قدرى نگران آیندهاید كه حال را فراموش مىكنید، در حالى كه نه حال را دارید و نه آینده را. این كه شما طورى زندگى مىكنید كه گویى هرگز نخواهید مرد و چنان گورهاى شما را گرد و غبار فراموشى در بر مىگیرد كه گویى هرگز زنده نبودهاید.
سكوت كردم و اندیشیدم، در خانه چنین گشوده، چه مىطلبیدم؟ بلى، آموختن.
پرسیدم: چه بیاموزم؟
: بیاموزید كه مجروح كردن قلب دیگران بیش از دقایقى طول نمىكشد ولى براى التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است. بیاموزید كه هرگز نمىتوانید كسى را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینهاى از كردار و اخلاق خود شماست . بیاموزید كه هرگز خود را با دیگران مقایسه نكیند، از آنجایى كه هر یك از شما به تنهایى و بر حسب شایستگىهاى خود مورد قضاوت و داورى ما قرار مىگیرد. بیاموزید كه دوستان واقعى شما كسانى هستند كه با ضعفها و نقصانهاى شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه كه هستید و دوست دارند. بیاموزید كه داشتن چیزهاى قیمتى و نفیس به زندگى شما بها نمىدهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگى شماست. بیاموزید كه دیگران را در برابر خطا و بىمهرى كه نسبت به شما روا مىدارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید. بیاموزید كه كه دونفر مىتوانند به چیزى یكسان نگاه كنند ولى برداشت آن دو هیچگاه یكسان نخواهد بود. بیاموزید كه در برابر خطاى خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نكنید، تنها هنگامى كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضى و خشنود باشید. بیاموزید كه توانگر كسى نیست كه بیشتر دارد بلكه آنكه خواستههاى كمترى دارد. به خاطر داشته باشید كه مردم گفتههاى شما را فراموش مىكنند، مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولى، هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود.
...پس ای خواب آلوده به خود آی تا خدا بینی...