۲۸ مرداد ۱۳۳۲

سیاه می شود روز؛ شب می شود هنگامی که روز مردی به ‍پایان می رسد.
جوانمردی پیر؛ دلخسته لیک چون صخره ای خستگی ناپذیر استوار. برای مردمانش می جنگید اما تمامی رنج آن را تنهای تنها بر دوش می کشید.
شب می شود ظهر تهران با کودتایی کوتاه فکرانه؛ شعبون بی مخ های چوب و چماق به دست که نمی دانستند تبر بر ریشه خود؛ اجدادشان و فرزندانشان می زنند لیک فریاد و غریو پیروزی سر می دهند؛ چه سرانجام تلخی رقم خورد.
مصدق تبعید شد؛ شاه بازگشت و مردم ایران نفهمیدند چه بر سرشان آمد. همانگونه که نفهمیدند و نخواهند دانست.

رمضان آمد


ماه گذر از پله عقل به نردبان عشق آمد. ماه تسلیم بودن و شناخت خود از راه رسید. با تن که نتوان به دیدارش رفت؛ با جان برایش پرواز باید کرد। قدری است که غنمیت باید داشت. ساده و بی آلایش؛ مختصر و ساده.